المواضيع الأخيرة
أفضل 10 أعضاء في هذا المنتدى
farzad | ||||
شهاب | ||||
hosein | ||||
black night | ||||
sara | ||||
DjHB | ||||
Aliakbar | ||||
Soheil | ||||
Joker_HL | ||||
stylish353 |
جستجو
داستانهاي ملا نصرالدين
+2
farzad
sara
6 مشترك
صفحه 1 از 2
صفحه 1 از 2 • 1, 2
داستانهاي ملا نصرالدين
فقط برای لذت بیشتر شما
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
نصیحت کردن ملا
ملا دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترک را سوار بر خری کرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به انها رساند. یکی از همراهان عروس از ملا پرسید چی کار داری و برای چی با این عجله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میکردم ولی یادم رفت و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار ( نخ ) را داخل سوزن کردی اخرش را گره بزنی و گرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت.
ملا دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترک را سوار بر خری کرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به انها رساند. یکی از همراهان عروس از ملا پرسید چی کار داری و برای چی با این عجله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میکردم ولی یادم رفت و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار ( نخ ) را داخل سوزن کردی اخرش را گره بزنی و گرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت.
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
دزد را پیدا کنید
وقتی ملا از دهی عبور میکرد دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. ملا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت : زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی های ترسو بلافاصله به جستجو شروع کرده و خورجین او را از دزد مزبور گرفته و پس دادند و یکی از انها پرسید : خوب حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر انرا پیدا نمیکردیم چی میکردی؟ ملا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش میشد تا از آنجا برود گفت : هیچ......گلیمی را که در خانه دارم پاره میکردم و خورجین دیگری از ان می ساختم .
وقتی ملا از دهی عبور میکرد دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. ملا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت : زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی های ترسو بلافاصله به جستجو شروع کرده و خورجین او را از دزد مزبور گرفته و پس دادند و یکی از انها پرسید : خوب حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر انرا پیدا نمیکردیم چی میکردی؟ ملا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش میشد تا از آنجا برود گفت : هیچ......گلیمی را که در خانه دارم پاره میکردم و خورجین دیگری از ان می ساختم .
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
سکه طلا یا نقره
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هرروز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا را انطور دست انداختند ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت هر وقت دو سکه به تو نشان دادند سکه طلا رابردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملا پاسخ داد : ظاهرا حق با شماست اما اگرسکه طلا رابردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید با این کلک چقدر پول گیر آورده ام.
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هرروز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا را انطور دست انداختند ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت هر وقت دو سکه به تو نشان دادند سکه طلا رابردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملا پاسخ داد : ظاهرا حق با شماست اما اگرسکه طلا رابردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید با این کلک چقدر پول گیر آورده ام.
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
ماه بهتر است
روزی شخصی از ملا پرسید : ماه بهتر است یا خورشید؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من میپرسی ؟ خوب معلوم است خورشید روزها بیرون میآید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست. ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است.
روزی شخصی از ملا پرسید : ماه بهتر است یا خورشید؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من میپرسی ؟ خوب معلوم است خورشید روزها بیرون میآید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست. ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است.
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
منتظر بقیه اش باشید
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
عالي بود يارا جان تا ميتوني بزار
farzad- Admin
- تعداد پستها : 1688
Registration date : 2008-07-10
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
داستان گم شدن ملا
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا شکر خدا می کنی ؟ ملا گفت : بهخاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم...
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا شکر خدا می کنی ؟ ملا گفت : بهخاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم...
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
داستان داماد شدن ملا
روزی از ملا پرسیدند : شما جند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم....
روزی از ملا پرسیدند : شما جند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم....
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
داستان خانه ملا
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا ازش پرسید : پدر جان این جنازه را کجا می برند ؟
ملا گفت : او را به جایی میبرند که نه آب هست نه نان هست و نه پوشیدنی و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم آن را به خانه ما میبرند...
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا ازش پرسید : پدر جان این جنازه را کجا می برند ؟
ملا گفت : او را به جایی میبرند که نه آب هست نه نان هست و نه پوشیدنی و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم آن را به خانه ما میبرند...
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
داستان نردبان فروشی ملا
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چیکار می کنی؟
ملا گفت: نردبان می فروشم.
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت : نردبان خودم هست هر جا که دلم بخواهد میفروشم.....
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چیکار می کنی؟
ملا گفت: نردبان می فروشم.
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت : نردبان خودم هست هر جا که دلم بخواهد میفروشم.....
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
غذا
پدر ملا به او گفت : غذا را آورده و دروازه را بسته کن. ملا گفت : اجازه بدهید اول دروازه را بسته کنم بعد غذا را بیاورم...
پدر ملا به او گفت : غذا را آورده و دروازه را بسته کن. ملا گفت : اجازه بدهید اول دروازه را بسته کنم بعد غذا را بیاورم...
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
قول
روزی ملا به همسایه خسیس خود گفت : چرا هیچ وقت مرا دعوت نمیکنی؟ همسایه گفت: چون اشتهایت زیاد است و هنوز لقمه به دهان نگذاشته لقمه دیگر بر میداری .
ملا گفت : اگر مرا مهمان کنی قول می دهم بین هر دو لقمه دو رکعت نماز بخوانم.....
روزی ملا به همسایه خسیس خود گفت : چرا هیچ وقت مرا دعوت نمیکنی؟ همسایه گفت: چون اشتهایت زیاد است و هنوز لقمه به دهان نگذاشته لقمه دیگر بر میداری .
ملا گفت : اگر مرا مهمان کنی قول می دهم بین هر دو لقمه دو رکعت نماز بخوانم.....
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
حمام
در حمام دلاکی ملا را کیسه میکشید. چون از پهلویی به پهلوی دیگری خواست برگردد در حین برخاستن خایه دلاک نمایان شد. ملا خایه او را گرفت . دلاک فریاد کرد و گفت : چه می کنی؟
ملا جواب داد : ترسیدم بیفتی نگاهت داشتم....
در حمام دلاکی ملا را کیسه میکشید. چون از پهلویی به پهلوی دیگری خواست برگردد در حین برخاستن خایه دلاک نمایان شد. ملا خایه او را گرفت . دلاک فریاد کرد و گفت : چه می کنی؟
ملا جواب داد : ترسیدم بیفتی نگاهت داشتم....
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
غضب ملا
ملا نسبت به الاغش که خیلی تنبل و بیکاره بود غضب نموده پسرش را خواسته گفت: به این الاغ بیکاره از این به بعد کاه و جو نده تا توبه کند و بعد از این در راه مرا دچار این همه معطلی نسازد.
ولی چون از طویله بیرون رفتند به پسرش گفت: راستی نکند خیال کنی من حقیقت را گفته ام و کاه و جو به الاغ ندهی. من این حرف را برای این گفتم که الاغ بترسد و زرنگ و کارکن شود. تو پس از خارج شدن من آهسته کاه و جو را مثل همیشه به او بده.....
ملا نسبت به الاغش که خیلی تنبل و بیکاره بود غضب نموده پسرش را خواسته گفت: به این الاغ بیکاره از این به بعد کاه و جو نده تا توبه کند و بعد از این در راه مرا دچار این همه معطلی نسازد.
ولی چون از طویله بیرون رفتند به پسرش گفت: راستی نکند خیال کنی من حقیقت را گفته ام و کاه و جو به الاغ ندهی. من این حرف را برای این گفتم که الاغ بترسد و زرنگ و کارکن شود. تو پس از خارج شدن من آهسته کاه و جو را مثل همیشه به او بده.....
اين مطلب آخرين بار توسط sara در السبت أغسطس 02, 2008 9:58 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
اگر عقلش برسد
ملا برای پسرش قبل از بلوغ زن خواست. یکی از دوستانش گفت : ملا خوب بود صبر می کردی سن و عقل پسرت زیاد میشد آنوقت برایش زن می گرفتی .
ملا گفت : عجب.... اشتباه می کنی اگر او بالغ شود و عقلش برسد که زیر بار این حرف ها نخواهد رفت.....
ملا برای پسرش قبل از بلوغ زن خواست. یکی از دوستانش گفت : ملا خوب بود صبر می کردی سن و عقل پسرت زیاد میشد آنوقت برایش زن می گرفتی .
ملا گفت : عجب.... اشتباه می کنی اگر او بالغ شود و عقلش برسد که زیر بار این حرف ها نخواهد رفت.....
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
طلبکار ملا
روزی شخصی یقه ملا را گرفته مطالب طلب باقی مانده خود را که از مدتهای قبل داشت مینمود. ملا هر چه خواست قانع اش نماید تا صبر کند نشد. بالاخره نزاع کردند و کار به مراجعه به قاضی کشید. پس از اینکه مدعی ادعای خود را بیان نمود
ملا گفت: درست است من جزیی بدهی به این شخص دارم ولی حالا دوسال است که هرچه به او اصرار میکنم که سه ماه به من مهلت بدهد تا طلبش را یکجا بپردازم قبول نمی کند پس اگر نتوانسته ام این وجه را بپردازم تقصیر با خود اوست.....
روزی شخصی یقه ملا را گرفته مطالب طلب باقی مانده خود را که از مدتهای قبل داشت مینمود. ملا هر چه خواست قانع اش نماید تا صبر کند نشد. بالاخره نزاع کردند و کار به مراجعه به قاضی کشید. پس از اینکه مدعی ادعای خود را بیان نمود
ملا گفت: درست است من جزیی بدهی به این شخص دارم ولی حالا دوسال است که هرچه به او اصرار میکنم که سه ماه به من مهلت بدهد تا طلبش را یکجا بپردازم قبول نمی کند پس اگر نتوانسته ام این وجه را بپردازم تقصیر با خود اوست.....
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
از ترس
ملا و جمعی در محضر حاکم بودند. جوان سره ای که پیدا بود سردی و گرمی روزگار را نچشیده و نیک و بدی ندیده مجلس را از ذکر شجاعتهای خود که چگونه با دسته دزدان مصاف داده و بر انها غالب گردیده و چه سان به شکار ببر و پلنگ و شیر رفته، پر ساخته بود. در بین گفتار او از پسر حاکم باد پر صدایی خارج شد. حاکم خواست ملامتش کند.
ملا گفت: بر او بحثی نیست چرا که به شنیدن شجاعتهای این جوانمرد من که مرد مسن هستم پتلون خود را کثیف کردم اگر این بچه بادی رها کند چه گناه دارد.
ملا و جمعی در محضر حاکم بودند. جوان سره ای که پیدا بود سردی و گرمی روزگار را نچشیده و نیک و بدی ندیده مجلس را از ذکر شجاعتهای خود که چگونه با دسته دزدان مصاف داده و بر انها غالب گردیده و چه سان به شکار ببر و پلنگ و شیر رفته، پر ساخته بود. در بین گفتار او از پسر حاکم باد پر صدایی خارج شد. حاکم خواست ملامتش کند.
ملا گفت: بر او بحثی نیست چرا که به شنیدن شجاعتهای این جوانمرد من که مرد مسن هستم پتلون خود را کثیف کردم اگر این بچه بادی رها کند چه گناه دارد.
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
رد: داستانهاي ملا نصرالدين
شجاعت
ملا به سفر رفت و دو شمشیر و دو نیزه به همراه برد. راهزنی پیاده به او برخورده لباسهایش را کاملا از تنش بیرون آورد. ملا نالان و عریان به شهر بازگشت و ماجرا را شرح داد. پرسیدند: پیاده با چوب چگونه ترا برهنه کرد؟
ملا جواب داد: من به دستی شمشیر و به دست دیگر نیزه گرفته بودم. او فرصت نداد که نیزه را به او حواله نمایم. چوبی بر سرم زده لباس و اسلحه ام را ربود. چون به حال آمدم خیلی به او بدگویی کردم اما او به روی مبارک خود نیاورده از من دور شد.
ملا به سفر رفت و دو شمشیر و دو نیزه به همراه برد. راهزنی پیاده به او برخورده لباسهایش را کاملا از تنش بیرون آورد. ملا نالان و عریان به شهر بازگشت و ماجرا را شرح داد. پرسیدند: پیاده با چوب چگونه ترا برهنه کرد؟
ملا جواب داد: من به دستی شمشیر و به دست دیگر نیزه گرفته بودم. او فرصت نداد که نیزه را به او حواله نمایم. چوبی بر سرم زده لباس و اسلحه ام را ربود. چون به حال آمدم خیلی به او بدگویی کردم اما او به روی مبارک خود نیاورده از من دور شد.
sara- مدیر ارشد بخش فرهنگ و ادبيات
- تعداد پستها : 916
Registration date : 2008-07-12
hosein- مدیر ارشد تالار شیشه ای و کتابخانه
- تعداد پستها : 1295
Registration date : 2008-07-12
صفحه 1 از 2 • 1, 2
صفحه 1 از 2
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
الخميس أكتوبر 02, 2008 2:17 pm من طرف diana86ir
» رمان پريچهر اثر م. مودب پور
الخميس أكتوبر 02, 2008 1:48 pm من طرف diana86ir
» نهضت سواد اموزي ايرانيان
الثلاثاء سبتمبر 30, 2008 7:57 pm من طرف hosein
» چاق سلامتي
الثلاثاء سبتمبر 30, 2008 7:56 pm من طرف hosein
» ادرس هاي جديد سايت
الجمعة سبتمبر 26, 2008 9:03 pm من طرف Soheil
» قهوه خانه بابا شهاب
الجمعة سبتمبر 26, 2008 3:01 pm من طرف کورش
» معرفي و اشنايي با اعضا
الجمعة سبتمبر 26, 2008 2:59 pm من طرف کورش
» آدرس جديد انجمن
الجمعة سبتمبر 26, 2008 5:46 am من طرف Joker_HL
» درووووووووووووووووووووووووووووووووغ دات کام
الجمعة سبتمبر 26, 2008 5:14 am من طرف Joker_HL
» پوست ومو
الخميس سبتمبر 25, 2008 3:33 pm من طرف b@b@k
» روان شناسي و مشاوره (کليه مسائل مربوط )
الخميس سبتمبر 25, 2008 1:08 pm من طرف b@b@k
» مشورت کن ببين بقيه چي ميگن...(ب خ ش ا ز ا د)
الخميس سبتمبر 25, 2008 12:53 pm من طرف b@b@k
» اي کاش................
الخميس سبتمبر 25, 2008 12:44 pm من طرف b@b@k
» حرف دلتووو بگووو.امروز دلت چي ميخواد؟؟؟؟
الخميس سبتمبر 25, 2008 12:42 pm من طرف b@b@k
» ارتباط با مديران انجمن ( پيشنهادات و انتقادات )
الخميس سبتمبر 25, 2008 12:13 pm من طرف farzad